✿داستان شفای گنجشک✿ />
تاريخ : | : | نويسنده : مریم آفرینش

گنجشکقصه ی زیبای شفای گنجشک گنجشک     

 

 

یک روزسرد زمستانی در  حیاط مشغول برف بازی بودم.

گنجشکی را دیدم.بالش زخمی شده بود. دلم براش سوخت.گریه

آن را برداشتم و به اتاق بردم.کنار بخاری جایی برایش درست کردم.گ

در ظرف کوچکی کمی نان خرد شده و کمی برنج ریختم.در یک نعلبکی هم قدری آب گذاشتم.

وقتی که من حواسم نبود گنجشک از آن ها می خورد.گ

چند روز گذشت.

گنجشک از جایی که برایش درست کرده بودیم تکان خورد و بیرون آمد.گ

فهمیدم دیگر حال او خوب شده است و میتواند پرواز کند.

او را به حیاط بردم و آزادش کردم . از این کارم بسیار خوشحال شدم.گ

 

 

گنجشک

امیدوارم خوشت اومده باشه عزیزم

نظر یادت نره هازبان درازی


mouse code

كد ماوس