قصه ی زیبای شفای گنجشک
یک روزسرد زمستانی در حیاط مشغول برف بازی بودم.
گنجشکی را دیدم.بالش زخمی شده بود. دلم براش سوخت.
آن را برداشتم و به اتاق بردم.کنار بخاری جایی برایش درست کردم.
در ظرف کوچکی کمی نان خرد شده و کمی برنج ریختم.در یک نعلبکی هم قدری آب گذاشتم.
وقتی که من حواسم نبود گنجشک از آن ها می خورد.
چند روز گذشت.
گنجشک از جایی که برایش درست کرده بودیم تکان خورد و بیرون آمد.
فهمیدم دیگر حال او خوب شده است و میتواند پرواز کند.
او را به حیاط بردم و آزادش کردم . از این کارم بسیار خوشحال شدم.
امیدوارم خوشت اومده باشه عزیزم
نظر یادت نره ها